خرید بک لینک قوی - سفارش بک لینک - خرید بک لینک ارزان
کانال تلگرام

با عضویت در کنال تلگرام تاپ وردپرس جدید ترین مطالب سایت را در گوشی خود مشاهده کنید

شب آنگاه زیباست که نور را باور داشته باشیم. (دوروستان)

وبفا پورتال جامع فارسی

شعرهای زیبایی از کمال خجندی

دسته بندی :سرگرمی
تاریخ : 27 مارس 2019
نویسنده mehdi
1,273 بازدید
0 نظر

آنکه دل در هوس روز وصال است او را

خواب شب در سر اگر هست خیال است او را

دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری

چون نظرهاست در آن جای سوال است او را

خال لبهاش به خون دل صاحب نظران

تشنه از چیست چو در پیش زلال است او را

دل بیمار من از دال و الف خالی نیست

تا قد چون الف و زلف چو دال است او را

به جگر خوردن بسیار به کف کرد غمش

خون عشاق بخور گو که حلال است او را

آفتاب از هوس آنکه شود همسر او

ایستد راست و زان بیم زوال است او را

به کمال است و بس این جور و جفا و ستمش

این صفتها که شنیدی به کمال است او را

شاعران ایرانی, شعرهای کمال خجندی

شعرهای کمال خجندی

از پیرهنت بویی آمد به گلستان ها

کردند پر از نکهت گل ها همه دامان ها

با رشته همه چاکی شد دوخته وین طرفه

کز رشته زلف تست این چاک گریبان ها

تا خوان جمالت را آراسته به سبزی خط

افکند لب لعلت شوری به نمکدان ها

گر زلف بر افشانی در پا کنی سرها

چون لب به حدیث آری بر باد دهی جان ها

دیدار رقیب از دور افزود مرا گریه

از ابر سیه باشد افزونی باران ها

بیمار ترا محرم شربت دهد و مرهم

بی چاشنی دردت فریاد ز درمان ها

عیش و طرب عاشق درد و غم یار آمد

گر نیست گمان اینها باشد دگرت آنها

عید و کمال ار یار دارد سر قربانی

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

شاعران ایرانی, شعرهای کمال خجندی

غزلیات کمال خجندی

بعد از امروز آشکارا دوست می دارم ترا

از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم ترا

در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست

دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا

خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم

گر در اینجایی ور آنجا دوست میدارم ترا

عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن

تا بدان رخسار و بالا دوست میدارم ترا

گر نباشی دوست دارم دوست دارم همچنان

ز آنکه من بی این تمنا دوست میدارم ترا

دیده و دل هر یکی تنها ترا دارند دوست

خود من بی دل نه تنها دوست می دارم ترا

گفته ای خون ریزمت تا دشمنم داری کمال

من خود از بهر چنین ها دوست میدارم ترا

شاعران ایرانی, شعرهای کمال خجندی

اشعار کمال‌الدین مسعود خُجندی

جانا ز گرد درد پر باد دامن ما

وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما

دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت

ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما

ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم

تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما

گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد

باد این گنه همیشه از تو به گردن ما

دی می شدم در آن کو آمد ندا ز هر سو

کای عاشق سر و زر مگذر به گلشن ما

دانی چه گفت عیسی با عاشقان دنیی

چندین حجاب بیند از نیم سوزن ما

شب با کمال ای تن در خواب شو که آن ماه

آید به دزدی دل بر بام و روزن ما

برچسب ها:

,

مطالب مشابه

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نکات مهم قبل از ارسال نظر

  • نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد
  • نظرات شما پس از بررسی و تایید نمایش داده می شود
  • لطفا نظرات خود را فقط در مورد مطلب بالا ارسال کنید