خرید بک لینک قوی - سفارش بک لینک - خرید بک لینک ارزان
کانال تلگرام

با عضویت در کنال تلگرام تاپ وردپرس جدید ترین مطالب سایت را در گوشی خود مشاهده کنید

آنكه می تواند، انجام می دهد، آنكه نمی تواند انتقاد می كند. (جرج برنارد شاو)

وبفا پورتال جامع فارسی

قصه کودکانه زرافه و چراغ راهنما

دسته بندی :داستان
تاریخ : 4 می 2019
نویسنده mehdi
1,185 بازدید
0 نظر

۰۹۳۷۶۰۲۵۷۵۷همگی خواب بودند که سر و کله زرافه گردن دراز توی شهر پیدا شد . زرافه گردنش را این طرف برد و آن طرف برد و تمامی خیابان های شهر را یکی یکی نگاه کرد . از این خیابان به آن خیابان. از آن خیابان به‌این خیابان. ناگهان وسط یک خیابان چشمش افتاد به چراغ راهنمایی.

وای! چه قدر بلند بود! مانند خودش , بلند و گردن دراز . زرافه با نشاط و شادی دوید و چراغ راهنمایی را در آغوش کشید و گفت: بیا با هم دوست باشیم. ببین تقریبا قد هم هستیم. چراغ راهنمایی از خجالت سرخ شد. زرافه گفت: بیا برویم جنگل . جنگل, خیلی زیبا است. پر‌از درخت ; درخت های بلند و سبز هم قد خودت . چراغ راهنمایی خندید و سبز شد, مانند درخت های جنگل . زرافه گفت : زود باش! تا صبح نشده باید راه بیفتیم .

سپس گردن چراغ را گرفت و کشید. کشید و کشید, آن قدر سفت که چیزی نمانده بود چراغ راهنمایی خفه شود. چراغ رنگش پرید. زرد شد, اما هیچ چیزی نگفت. زرافه که‌این جوری دید , گردن لامپ را رها کرد و با اندوه گفت: ببخشید! سپس نیز سرش را انداخت زیر و به طرف جنگل رفت. چراغ می خواست چیزی بگوید, ولی نمی توانست، زبان نداشت، تنها لامپ هایش را هی خاموش و روشن کرد، قرمز و سبز و زرد.

بالاخره زرافه روشنایی لامپ ها را دید و با خوشحالی بازگشت. صبح که شد , وسط جنگل بزرگ و سرسبز یک چراغ راهنمایی سبز شده بود. یک چراغ راهنمایی خوشگل، سبز و قرمز و زرد.

برچسب ها:

مطالب مشابه

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نکات مهم قبل از ارسال نظر

  • نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد
  • نظرات شما پس از بررسی و تایید نمایش داده می شود
  • لطفا نظرات خود را فقط در مورد مطلب بالا ارسال کنید